پرسیدم: «یعنی بابای فرید ساواکی است؟» محسن گفت: «نمی دانم، اما به نظر من یک جای کارشان می لنگد. تو هم باید دهنت حسابی قرص باشد!» و بعد از پسرخاله اش گفت که وقتی بعد از شکنجه نشان آقا جانش داده بودند تا زبان باز کند، کله اش اندازۀ یک هندوانه باد کرده بوده و تمام تنش خونی بوده و بعد هم برایش سه سال حبس بریده بودند. مامان که آمد توی خانه، سرم را از بین زانوهام بلند کردم و رفتم که میکروفیلم را توی گنجه قایم کنم. اگر می ریختند توی خانه و همچین چیزی را توی خانۀ ما پیدا می کردند، آن وقت چی می شد؟ حتما آقاجان را می گرفتند، من را هم می گرفتند و حسابی شکنجه می کردند.
فیلم را ته گنجه، یک جای خوب قایم کردم، گنجه تاریک بود و پیدا کردن یک چیز کوچک، آن تو خیلی سخت بود. کفترها را هم آوردم بیرون تا هوا بخورند و پرشان دادم. دل و دماغ هیچ چیزی را نداشتم و دلهره داشتم. نمی دانم چرا مدام نگاهم به پشت بام خانۀ فرید بود و احساس می کردم کسی از آنجا دارد مرا می پاید.