یکی از دربانها با دیدن من، فریاد زد:
_فرستاده جناب قیصر روم وارد میشود.
وارد شدم. تالار کاخ یزید را آذین بسته بودند و باشکوهتر از قبل مینمود.
خود یزید هم، لباسی قرمز به تن کرده بود و جام شراب به دست، دعوتم کرد تا کنارش بر تخت سلطنت بنشینم و گفت:
_بیا که خوش وقتی آمدی. من شادم و میخواهم در شادیام شریک شوی.
رفتم و بر تخت نشستم.
در آن حال، سری را در تشتی آوردند و جلوی ما گذاشتند.
پرسیدم:
_این، سرِ کیست؟