آدمها جایی علاقهی همدیگر را لمس میکنند که قلبشان به تپشی دیوانهوار به پا خیزد. انقلاب کند و محکم دریچههای آن را به لرزش وادارد. همان است. چیزی باید بتپد. چیزی باید باعث شود که خون، محکم به دیوارههای قلب بکوبد تا خیالت راحت شود که میتوانی به این آدم نگاه کنی می توانی با این آدم حرف بزنی و به حرفهایش خوب گوش کنی. میتوانی با این آدم ساعتها بدون اینکه احساس خستگی کنی راه بروی. بخندی. گریه کنی. میتوانی با این آدم یک شام دونفره بخوری و بعد سر بر روی بالش او بگذاری. هر چه که میشود ابتدایش همین قلب دویست و پنجاه گرمی پرخونی است که توی سینه میتپد که ابتدایش برمیگردد به تراوش مغز و هورمونها. اگر این هورمونها نباشند این تکه گوشت، بیخاصیت میشود و حتی با حرکت دادن حجم انبوهی خون فقط به یک کار مکانیکی هرروزه دچار میشود. به یک کار روزمره که حتی فکرش را هم نمیکنی. اما منشأ هورمونها کجاست؟ همان بیرون است! جایی بیرون از این تکه قلب و جسم گوشتین و احتمالاً چیزی که هرگز ربطی به تو ندارد و از وجود تو نیست، تلنگری میزند و اجزای بدنت نوعی هورمون ترشح میکنند و قلبت میتپد. آنچنانکه بخواهد از سینه بیرون بپرد.