خیلی وقت ها خودمو به نادونی می زدم تا چیزی از اُبهّت و جَنَم اون کم نشه، از همه علایق وسلایقم دست کشیدم و باورهام رو کنار گذاشتم تا یه وقت اون ناراحت و رنجیده خاطر نشه، صبح تا شب صدها دروغ تو پیام هام براش می نوشتم تا فقط بتونم حفظش کنم و داشته باشمش، شخصیّت مو با جا زدنِ خودم به جای یه زن ساختگی دیگه که هیچ شباهتی هم به من نداشت به سُخره گرفتم فقط بخاطر اینکه دلشو به دست بیارم و بیشتر عاشقش کنم، می خواستم اون جوری که اون میخواست خودمو زیبا جلوه بدم، ازپوست ومو و ریخت و قیافة زمخت و ناجور خودم بدم می اومد چونکه می دونستم جزء قیافه هایی نبودم که مورد پسند اون باشه ... عشق من به اون یه بیماری بود که الآن تازه ازش رهائی پیدا کردم، علاقه هام بهش چیزی جز بدبختی و دربدری برام به همراه نداشت. من از خودم گذشته بودم و فقط اونو دوست داشتم وبرای شاد کردن دلش حاضر بودم هر بهایی رو بپردازم، درحالیکه می دونستم ;مردها اصولا با تجارب عاشقانه شون فقط پخته تر می شن، ولی سهم زن ها از عاشقی فقط اندوه و به جاموندنِ یه گذشتة تاریک وپر از درده;؛ من در واقع هیچوقت «بدر» رو دوست نداشتم، بلکه عاشق ;تفکّر بد; بودم ... یعنی تصوری که خودم از بدر برای خودم توی زندگی و مخیّله ام ساخته بودم...