«من با قلب شکسته به دنیا آمدم» جملهای است که شخصیت اصلی داستان و راوی این معمای قتل، داستان خود را با آن آغاز میکند. دیزی خوشحال است که هشتادمین سالگرد نانا، مادربزرگ دوستداشتنیاش را جشن میگیرد. نانا نویسندهای برای کودکان است که چندین دهه پیش با کتابی به نام راز کوچک دیزی دارکر به ثروت زیادی دست یافته بود.
خانواده او برای برگزاری جشن تولدش در سیگلاس، خانه قدیمی نانا در سواحل کورنیش و در جزیرهای دور افتاده گرد هم میآیند. همانطور که جزر و مد ارتباط آنها را به مدت 8 ساعت با کل دنیا قطع میکند، نانا در جشن تولدش وصیتنامه خود را میخواند و دیری نمیگذرد که بدن بی جان او را با فرا رسیدن نیمهشب پیدا میکنند! در این جزیره دور افتاده شخصی یکی پس از دیگری آنها را میکشد!
حالا عمرت سیگلاس به زندانی در یک جزیره تبدیل شده است، همراه با قاتلی که قصد جان تک تکشان را دارد. اعضای خانواده قبل از اینکه آب دریا پایین برود و همه چیز آشکار شود، باید هم راز قتلها و هم رازهای گذشته را کشف کنند.