میان خواب و بیداری برمی خواست و می دوید.جای گریه فقط فریاد میکشید. هنوز در کابوس هایش مردی دشنه به دست را میدید که به دنبالش می دود. این بار که به پشت سر نگاه می کرد ،جای دنیل ،اهورا را می دید. آن مرد هنوز در سیاهی ناپیدا بود .دست های دنیل برای گرفتن اهورا باز بود و هر چه به او نزدیکتر می شد صدای دلخراش النا بالا میرفت. یک دفعه دنیل مبدل به نوری شد و پرواز کرد. اهورا زیر طاق آسمان نشست و مرد دشنه به دست در لایه ی باز شده ی زمین دفن شد. وقتی وحشت زده از جا برخاست و نالید،صدایش میان گریه ی مادر گم شد .می خواست به نگرانیها و گریه های او پایان دهد. اما نفس در سینه اش یخ زد.صدای سوزناک مادر تمام وجودش را لرزاند. غُصه میخورد چرا قادر نیست برخیزد و آرامش کند .روی دستهای مردی بلند شد. سر و دست هایش مثل مردگان آویزان بود .اطرافیانش میدویدند! یک دفعه خودش را معلق دید و با شادمانی به طرف آسمان پر کشید .فقط به آسمان نگاه می کرد تا ببیند در کدامین سوی آن دنیل را پیدا میکند. شاید یک صدم ثانیه در آن حالت بود .یک دفعه سوزی در سینه اش احساس کرد و به سرعت نور سمت پایین کشیده شد .پایین پایش، جسم خود را دید که سفید پوشانی در حال شوک دادن به سینه اش هستند. مادرش با بی تابی گریه می کرد و پدر دستهای مجروحش را به سر می کوبید.دلش برای مظلومیت آن ها آتش گرفت. دیگر از پرواز خود خوشحال نشد. رفته رفته نور های اطرافش محو گردید و روح مثل کشی باز شده به طرف جسمش برگشت و با همان سرعت بسته شد .سوزی در سینه احساس نمود . صدایی در وجودش پیچید که تمام دردها را بی اثر کرد:
" هنوز فرصت زندگی داره"