قبرم رو کنده بودم، منتظر بودم جنازه بشم برم توش.
جای خوابم یک در دو بود، تازه دستامو هم میذاشتم روی سینه م می خوابیدم که مبادا بخوره زمین و آلوده بشه. انگاری که توی تابوتم.
تصور این که پشه ای به صورتتون بخوره و توی اون لحظه زندگیتون رو تموم شده بدونید چقدر براتون ملموسه؟ یا تا حالا ته به کوچه بن بست و تنگ و شلوغ گیر کردین؟ آدما تو رفت و آمد، یهو به سمتت بیان و تو ندونی باید چطور از بینشون عبور کنی که ذره ای بهت برخورد نکنن. نفستون از اضطراب بند بیاد و فقط اون لحظه دلتون بخواد یه تفنگ داشته باشین و خودتونو خلاص کنین و بمیرین که حتی جریان هوای ناشی از حرکتشون بهتون نخوره؟
همیشه دلهره داشتم همه جا برام تاریک و محو بود ، انگار صدام به گوش کسی نمی رسید
یادم میاد توی یکی از جلسات گروه برای اعضاء تعریف کردم که اولین جلسه فردی که اومدم، نیومده بودم که بمونم، اومده بودم به خودم بقبولونم که هیچ راهی برام نمونده و تمومش کنم، تمومش کنم و برم تو قبرم.
آخه بدبخت تو با این وضع، با این خونواده پر از بحران، دکتر چی میخواد بهت بگه بگه دنیا قشنگه، بگه آدما تمیزن؟
نه، اینا رو نگفت...