اغلب خانه مان را پیرمردی طاس و تنومند می دیدم. مردی که زانوان گردش را با دستان شل وولش در آغوش کشیده و مذبوحانه به شلوغی، به ساختمان های کوچکتر و مدرن مجاورو به بی شمار آدمی که به سرعت در رفت وآمدند زل می زند. آه عمیقی می کشد. نمی داند چرا هنوز اینجاست. پیرمرد احوال خوشی ندارد. پیرمرد در حال مرگ است. از بی شمار بیماری و کسالت رنج می برد. پوستش از رنگ ورو افتاده و اندام های داخلی اش به خونریزی افتاده اند. این خانۀ ما بود و ما هم با رضایتی نسبی در آن زندگی می کردیم که یک روز ساکنی جدید از راه رسید...