به مارمولک فکر کن.
او تمام عمرش را روی زمین می گذراند، به پرندگان غبطه می خورد و از آنچه سرنوشت برایش مقدر کرده است آزرده خاطر است.
فکر می کند: (من منفورترین مخلوق عالم هستم؛ زشت، چندش آور و محکوم به خزیدن روی زمین.)
روزی مادر طبیعت از مارمولک می خواهد که پیله ای بتند. مارمولک وحشتزده می شود. او تا آن روز هیچ پیله ای نتنیده است. خیال می کند که با این کار، مقبره اش را می سازد، و خود را برای مردن آماده می کند.