در یک شب بهاری،دو کشتیران فلاماندی مرد بی خانمانی را که به شدت مجروح شده بود از رودخانه سن بیرون می کشند.سریازرس مگره،به رغم خودداری مرد از سخن گفتن،به هویت او پی می برد:فرانسوا کلر،پزشک سابق،که از سال ها پیش همسر و زندگی مرفه خود را ترک گفته و به جمع بی خانمان های پاریس پیوسته است... داستان در اسکله ها و بندرگاه های مه آلود سن،در دنیای اسرارآمیز بی خانمان ها و کشتیرانان جریان می یابد و سرانجام معمای سکوت کلر آشکار می شود...