گاهی فرصت نمی کردم بروم خانه ناهار بخورم توی راه بوق بوق ماشینی را می شنیدم می فهمیدم کاظم است می گفتم: «برای چی اومدی اینجا می گفت: «دورتا دور شهر گشتم تا پیدات کنم نان رول پیچی می داد دستم می گفت از غذای دیشب گوشت کوبیده مونده برات لقمه گرفتم که گرسنه نری توی جلسه
فردایش باز صدای بوقش را می شنیدم می گفتم «امروز باز چی شد اومدی پی من؟
می خندید: «یه لقمه ته و تولی برات گرفتم بخوربرو می گفتم کاظم جان شما این کارها رو هم نکنی عزیزی من رو شرمنده نکن