کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم داستان زن جوانی است که به دام عشق همبازی دوران کودکیاش گرفتار میشود، اما آن مرد برای گریز از تعارضهای درونیاش آن شهر را ترک میکند و به دین پناه میبرد. زن جوان سعی میکند به زندگی عادی برگردد و مانند بسیاری از مردم جایگاه قابل اعتمادی برای خود دستوپا کند، اما یازده سال بعد، دریافتِ نامهای از همبازی قدیمیْ پیوند او با زندگی سابقش را میگسلد و به همراه مرد عازم سفری در کوههای پیرنهٔ فرانسه میشود تا ژرفای موهبتهای معنوی خود را کشف کند.
کوئلیو در این کتاب به رویایی انسان با موضوع عشق میپردازد، در جایجای آن تأکید میکند که خداوند با تمام زبانها سخن میگوید و انسانها اغلب متوجه نیستند که در دل امور خارقالعاده قرار دارند. او میگوید که اهمیت کنشهای مذهبیِ سنتی در تجارب جمعی و نیایش در کنار دیگران است، اما نباید فراموش کرد که معنویت، بالاتر از هر چیز، تجربهٔ عملیِ عشق ورزیدن است و هر چه بیشتر عشق بورزیم به تجربهٔ معنوی نزدیکتر میشویم.
دو شخصیت اصلی این کتاب در مورد تعارضاتی که نوع انسان در مسیر رسیدن به عشق با آنها روبهرو میشود گفتوگو میکنند و از طریق همین گفتوگوهاست که موضوعاتی چون جاری بودن خداوند در طبیعت و امور هرروزه، رابطه با خویشتن و دیگری، غلبه بر ترسها و شرکت در نبرد نیک را میکاوند.