مادرم قسم میخورد که وقتی از شکمش بیرون آمدم میخندیدم. نام مرا فرحان گذاشت، یعنی خوشحال و میخواست با این نامگذاری از شومی و بدقدمی من کم کند، چراکه پدرم همزمان با تولد من، وقتی در نمکزار دنبال گنج میگشت، زیر درختی بدیمن از تشنگی هلاک شد.
در کرانۀ شرقی صحرای بزرگ میان خیمهای به دنیا آمدم و در خیمۀ دیگری در کرانۀ غربی همان صحرا بزرگ شدم.
با عیسی و حسین و نوریه مسابقه میدادم و سوار بر اسبی که با شاخۀ نخل ساخته بودیم میتاختم و صدای فریادم همیشه بلند بود و با آمیزهای از کلمات کودکانه و نفرینهای بزرگسالان و فحشهای مادران، نعره میزدم.
کمکشان دعوا میکردم و به خاطر آنها، پیشانیام با سنگی که بچههای محلۀ همسایه پرتاب کرده بودند زخمی شد و وقتی روی زخم را با خاک پوشاندم، باریکۀ خون بند آمد.
با آنها از دیوار طویلۀ آلبانیاییها بالا رفتم و دور از چشم دیگران از خرماهای فاسدی که به گاوها میدادند برداشتم و بدون آنکه کسی بفهمد خوردم.
در کنار آنها «ماحلیمه» سرزنشم میکرد و کتکم میزد، با من شبیه آنها رفتار میکرد و من دوست داشتم کنارش بخوابم.
اما اندکی پیش از غروب آفتاب به محلۀ خودمان برمیگشتم که همه مرا «آبآورده» صدا میکردند، و من که نمیدانستم چگونه این نام را به ارث بردهام جواب آنها را میدادم. درواقع این نام را پذیرفته بودم، همانطور که نبودن پدرم را پذیرفته بودم.
مادرم به من گفته بود پدرم چند ماه قبل از به دنیا آمدن من مُرد و مرگ او باعث شد مردم مسقط گرفتار بیآبی شوند، چون چشمۀ «النل» بعد از آنکه چوپانها جنازۀ پدرم را پیدا کرده بودند، شور شده بود. جنازۀ پدرم را زیره درختچهای در نمکزار پیدا کرده بودند که از بین رفته بود و او را از طنابی که با لیف خرما بافته بود و همیشه به کمرش میبست، شناخته بودند....