کتاب
جست‌وجوی پیشرفته
    ناشر
      پدیدآورندگان
        %5
        این کتاب را خوانده‌ام.
        0
        این کتاب را می‌خواهم بخوانم.
        0

        دلشاد

        0 (0)
        قیمت:
        325,000 تومان 308,750 تومان

        مشخصات کتاب دلشاد

        ناشر
        تعداد صفحات
        360 صفحه
        شابک
        9786222673741
        سال انتشار
        1402
        نوبت چاپ
        1
        قطع
        رقعی
        جلد
        شومیز

        دربارۀ کتاب دلشاد

        مادرم قسم می‌خورد که وقتی از شکمش بیرون آمدم می‌خندیدم. نام مرا فرحان گذاشت، یعنی خوشحال و می‌خواست با این نام‌گذاری از شومی و بدقدمی من کم کند، چراکه پدرم هم‌زمان با تولد من، وقتی در نمکزار دنبال گنج می‌گشت، زیر درختی بدیمن از تشنگی هلاک شد.

        در کرانۀ شرقی صحرای بزرگ میان خیمه‌ای به دنیا آمدم و در خیمۀ دیگری در کرانۀ غربی همان صحرا بزرگ شدم.

        با عیسی و حسین و نوریه مسابقه می‌دادم و سوار بر اسبی که با شاخۀ نخل ساخته بودیم می‌تاختم و صدای فریادم همیشه بلند بود و با آمیزه‏ای از کلمات کودکانه و نفرین‌های بزرگسالان و فحش‌های مادران، نعره می‌زدم.

        کمکشان دعوا می‌کردم و به خاطر آنها، پیشانی‌ام با سنگی که بچه‌های محلۀ همسایه پرتاب کرده بودند زخمی شد و وقتی روی زخم را با خاک پوشاندم، باریکۀ خون بند آمد.

        با آنها از دیوار طویلۀ آلبانیایی‌ها بالا رفتم و دور از چشم دیگران از خرماهای فاسدی که به گاوها می‌دادند برداشتم و بدون آنکه کسی بفهمد خوردم.

        در کنار آنها «ماحلیمه» سرزنشم می‌کرد و کتکم می‌زد، با من شبیه آنها رفتار می‌کرد و من دوست داشتم کنارش بخوابم.

        اما اندکی پیش از غروب آفتاب به محلۀ خودمان برمی‌گشتم که همه مرا «آب‌آورده» صدا می‌کردند، و من که نمی‌دانستم چگونه این نام را به ارث برده‌ام جواب آنها را می‌دادم. درواقع این نام را پذیرفته بودم، همان‌طور که نبودن پدرم را پذیرفته بودم.

        مادرم به من گفته بود پدرم چند ماه قبل از به دنیا آمدن من مُرد و مرگ او باعث شد مردم مسقط گرفتار بی‌آبی شوند، چون چشمۀ «النل» بعد از آنکه چوپان‏ها جنازۀ پدرم را پیدا کرده بودند، شور شده بود. جنازۀ پدرم را زیره درختچه‌ای در نمک‌زار پیدا کرده بودند که از بین رفته بود و او را از طنابی که با لیف خرما بافته بود و همیشه به کمرش می‌بست، شناخته بودند....

        نظر خود را بنویسید:
        امتیاز شما به این کتاب
        ثبت نظر