انسانی که به هستی حیوانی و حیات طبیعی خود در دل طبیعت بسنده نمیکند، بند ناف خود را از درخت زندگی میبرد تا به جایگاه خدایان در فراسوی طبیعت ببندد؛ حال آن که او هرگز به این خواست خود دست نمییابد. پس بند ناف به دست از این جا رانده و از آنجا مانده دچار گم گشتگی غریبی میشود. اکنون تنها تسلی او برساختی است که خود فرهنگ مینامد و در برابر طبیعت مینهد. تنها ابزار او در این برساخت زبان و به لطف آن روایتپردازی است و چون این ابزار خود برساختهی ذهن اوست، او طی این فرایند نمادین همه چیز را از صافی ذهن خود میگذراند و نه آن طور که واقعا هست، بلکه آن طور که خود میفهمد باز تعریف میکند. در واقع او با آشنایی زدایی از همه چیز سعی دارد از خود بیگانگی خویش را جبران کند، و با شبیهسازی همه چیز در نظام نمادین زبان سعی دارد شباهت خود به دیگر موجودات طبیعی را از یاد ببرد؛ انسانی که دانش زیست شناختی طبیعت را بسنده نیافته و بند ناف خود را از بیوسفر آن بریده بود اکنون غرق در سمیوسفر خود آفریدهاش پدیدههای طبیعی را بیمعنا مییافت و سعی میکرد با تکیه بر یک دانش اسطورهشناختی مبتنی بر زبان نمادین با خلق روایتهای اسطورهای تک تک آنها را معنادار کند.