دوام چیزها البته میتواند بیرحمانه هم باشد.
«خانههای ما شرححال مایند، روایت شکستها و کامیابیهایمان». روایت شکست من در اتاق زیرشیروانی رقم خورده، اتاقی از کف تا سقف پر، بی جای سوزن انداختن، شبیه چینههای غاری که باستانشناسان میکاوند تا شواهدی از سکونت پیدا کنند.
من و والی از ورمانت که آمدیم، هرچند اجناسِ خریدهازحراجمان را مختصر کردیم، اما همه چیز را دور نریختیم؛ چیزهای که بهشان تعلقخاطر داشتیم ـــکتابسالهای دبیرستانش، شیشههای سکه و دکمه و نشان، یادگاریهایی از نمیدانم کِی، کلکسیون خنزر پنزر. روزنوشتها و دفتریادداشتهای خودم، مجلههای نازکی که سالها پیش شعرهایم را درشان چاپ میکردم. چیزهای به درد نخوری آنقدر چشمگیر و جذاب که دلمان نمیآمد از شرّشان خلاص شویم: تکهتکههای بازشدهی عروسکی چینی، قابی بزرگ با نقاشیِ دستی خیالپرور و قرن نوزدهمی از نیلوفرهای آبیِ زیر مهتاب. هرچه به خانه نمیآمد جایش آن بالا بود و چیزهای جدیدی هم اضافه میشد، بهعلاوهی لباسکهنههایمان. والی که مُرد، حتی تصور تمیزکردنِ آن اتاق را هم تاب نمیآوردم، اینکه یکییکی بروم سراغ جعبههایی که نه فقط متعلق به زندگیِ مشترکمان، که بعضیشان مال خودِ او بودند پیش از آنکه سروکلّهی من در زندگیاش پیدا شود. نقاشیهای قدیمیِ برادرش، کلکسیون پروپیمانش از خوانندگان زنِ کانتری و وسترن، کت بلند پوستِ راکونی که حولوحوش ۱۹۲۵، دوران اوجِ مُدش، در مسابقات فوتبال دارتموث پوشیده میشده ـــآخر باید با اینها چهکار میکردم؟