نه درخت بودم و نه گوسفند لیک آنها چیزی زمزمه کردند سپس سرم را با تیزی حماقت بریدند و سرم در دوردست می غلطید خودم را زانوزده در آنجا دیدم که دستانم در پشتم بود. ثانیه هایی بعد از بند آمدن فواره ی خون دور شدند بدون آنکه به پشت سرشان بنگرند.