صدایتان از پشت تلفن کمی تغییر کرده بود، انگار از روی ترس یا دستپاچگی بود. به جا نیاوردم، نمیدانم چطور بگویم... انگار... انگار صدایی در نامههایتان بود، صدایی که من در خیال برای خودم ساخته بودم، انگار داشتم همان صدا را از پشت تلفن میشنیدم.
گفتید میآیم.
پرسیدم برای چه؟
گفتید برای این که همدیگر را بشناسیم. در آن دوره از زندگیم، این که کسی بخواهد این همه راه برای دیدار با من بیاید، برایم رویداد عجیبی بود. من هیچوقت از تنهایی آن دورهام چیزی نگفتهام، آن تنهایی پس از نوشتن شیدایی لل و اشتاین، تنهایی ایام نوشتن ماه آبی، کتاب عشق و کتاب نایب کنسول، این تنهایی در زندگی من عمیقترین و در عین حال بهترین بود. احساس دیگری نسبت به آن داشتم، نوعی اقبال، نوعی آزادی خودخواسته.