همه میدانیم در این جهان هیچ خیر راستینی وجود ندارد، میدانیم هر آنچه در این جهان خیر به نظر میرسد فانی و محدود است، فرسوده میشود و فرسایش آن حقیقتی به نام ضرورت را با وضوحِ تمام افشا میکند. احتمالاً هر انسانی در لحظاتی درخشان از زندگیاش قاطعانه نزد خود اعتراف کرده است که در این جهان هیچ خیر غایی وجود ندارد. ولی انسان به محض مواجهه با این حقیقت با انواع دروغها بر آن سرپوش مینهد. بسیاری حتی از اقرار به این کار لذت میبرند و در اندوه خود نوعی شادی بیمارگون میجویند، بیآنکه لحظهای جرئت رویارویی با حقیقت را داشته باشند. اینان احساس میکنند مواجههی مستقیم با این حقیقت ــ ولو برای لحظاتی کوتاه ــ خطری مهلک در بر دارد و درست فکر میکنند. ضربت این آگاهی از شمشیر نیز بُرندهتر است و مرگی هولناکتر از مرگ جسم را به انسان تحمیل میکند. طولی نمیکشد که این آگاهی همهی اجزای نفْس را در ما میکُشد. برای تحمل این درد باید حقیقت را بیش از زندگی دوست داشت. چنین کسانی، به تعبیر افلاطون، با همهی وجود از فانیات زمانمند رویگردان میشوند.