اینطور نبود که خیلی به خاطر پسرها عزا بگیرم، فقط از به آخر رسیدن هرچیزی متنفر بودم. دلم نمیخواست هیچ مرحلهای از زندگیام برای همیشه سپری شود، نمام شود و چیزی از آن باقی نماند. در کتابها هم شروع را بیشتر از پایان دوست داشتم- هیجانانگیز بود که ندانی در صفحههای خواندهنشده چهچیزهایی نوشته شده- اما من خطاکار به فصل پایانی هر کتابی که میخواندم سرک میکشیدم.