کار بعدی ما نگاه کردن به آینه بود. صورتی با مو در حاشیه ها و بینی ای برآمده و زشت در وسط. صورت انسانی متقارن که قطعاً قبلاً دیده بودم، یا شاید بتوانم بگویم تصویر آینه ای من سرابی بود که سرابی مشابه پدید می آوَرد، سرابی در بافت مغزم که روح کوچولو، حلزونی و حلقوی من را محصور کرده بود. به گمانم، بر حسب معیارهای رایج، این صورت پُر بَدَک نبود. از دید انسان ها جذاب بود. هیچ زگیل درشتی نداشت. متوجه شدم که می توانم بر این صورت طرح لبخند و اخم بنشانم. به صورتم حرکات متنوعی دادم تا ببینم چه طیف حالت هایی می توان به آن بخشید. زبانش را درآوردم. با خودم گفتم سرانجام بخشی از بدنم که می توانستم خودم را با آن همسان ببینم: مرطوب، منعطف، جمع شدنی و با حسگرهای شیمیایی رویش. بسیار شبیه حلزون، با وجود رنگ صورتی اش.