نفرین بر آن لحظه مبارک که زورق من به جزیره تو برخورد کرد و در هم شکست و تخته پاره هایش و عشق سواحلش او را خوشبخت کرد. نفرین بر آن لحظه مبارک که من به عادت همیشگی خویش به دروازه های شهری می شتافتم که شهر من نبود تا رویای مردی را ببینم که مرد من نبود.