افسر: فکر کنم که مدتهاست منتظرش بودم، اما مطمئن نبودم بخواهی کمکی بکنی. دختر: قلعه مستحکمی است. هفت دیوار دارد، اما میتوانیم از پسش بربیاییم، و شما باید بروید! آیا خودت هم این را میخواهی یا نه؟ افسر: بیپرده بگویم که خودم هم نمیدانم، چون در هر دو حالت هم رنج خواهم برد! تاوان هر بار شاد بودن در زندگی، دو برابر غم است. اینجا نشستن سخت است، اما رنج آزادی سه برابر شیرینی آن است. آگنس، حاضرم تا همیشه اینجا بمانم، اگر فقط بتوانم تو را ببینم! دختر: چه چیزی در من میبینی؟ افسر: زیبایی، و هماهنگی جهان را. در چهرهات خطوطی وجود دارد که من فقط نمونه آن را در منظومه شمسی، در صدای زیبای یک ویولن و یا تلالو ارتعاشهای نور دیدهام. تو کودکی از بهشتی...