رمان «درّهی ساحران»، موزائیکیست از سرابهای بیابان. هم خود متن و هم زیردادِ آن سرابواره است. و در میان این سرابها «از دیار غیب هر دم مینماید رخِ سخن». اگرچه نمیتوان به حقیقتِ این حرف قسم خورد به مجاز آن هم نمیشود قسم خورد. رمان کمال، «یک نگار عنبرین است». این رمان در مواجهه با سرابهای فهم، هجای سخنیست حقیقی، نیز در چنبرهی تفکرِ نیرومند، معمای عشق است، واهمهی معجزه است و نیز ریشخند پساپستمدرنیستی نویسنده است بر فهرستِ خاصی از بازیهای ادبی و فرهنگی.
زبانِ رمان مانند وِرد صوفیان است: ورد به حرکتِ تو آهنگ میدهد و تو را به سوی افسون میبرد. اما در پایان این سِحر، معجزهای، بیاعتنا به مثبت و منفی بودن، در میان سرابها ایستاده است. در کشور چرخ فلک، مگر چیزی غیر از سرابها موجود است؟ مگر ما با فهم و سخن دربارهی همین سرابها، زندگی نمیکنیم؟