«چندان در نمییابم که چرا مغزم به آیینهای افسون شده میمانَد. گونهای زیبایی که در آن غیر از شوربختی چیز دیگری وجود ندارد.» این طلسم بدبختی، از بودلر شاعری فوقالعاده مدرن میسازد، همان گونه که لوتره آمون و رمبو را به شاعرانی بزرگ بدل کرده است. در زمانهای که معنا و مفهوم واژهی خوشبختی روز به روز زوال مییابد، تا آن حد که مترادفِ ناآگاهی و ناخودآگاهی میشود، این گرایش محتوم، مهلک و گریزناپذیر، فضیلت فراطبیعی بودلر است. آیینهی افسون شدهای که هرگز تیره و کدر نمیشود. ژرفنای چنین آیینهای، ظلماتی بافته از اشکها و هراسها، از رویاها و ستارگان را برتر میشمارد از همراهانِ کوتولهی رقتآور هر روزهای که خرسند از غرقه شدن در لبخند سادهدلانهشان هستند. آنچه در این ظلمات طنین میاندازد، از نوری غریب بهره میبَرَد که سایههای یک زندگیِ بینهایت دلواپس، به خودی خود آن را همراه با عشق میآفرینند و تقویتاش میکنند.
پل الوار، گفتارهایی دربارهی شارل بودلر