چه طولانی می گذرند روزهایم، عذاب ناک
و هر رگاه به تشنگانی خود رو می کنم
جز سراب نمی یابم
هرگاه می پرسم زمان دیدارمان چه وقت است؟
جز سکوت پاسخم نمی دهی
اینک بهار
که اندوه و فسردگی من است
گرچه برای دیگران خنده بر لب دارد
و ابرهای پرباران فرامی آورد
اما بهار من بی تو تار است و تاریکی
شگفتا که زمین را مرده می بینم و
عمر را به فنا رفته
و بادها
چنان که گویی
همراه آرزوهای دروغین من رفته اند.