
وقتی تحصیلات دبیرستانم را با موفقیت به پایان رساندم در زندگی معنایی جز آن موفقیت به دست آورده نمیشناختم. هیچ یک از لذت هایی که در دوران کودکی و نوجوانی در روحم ذخیره کرده بودم با لذت آن روز برابر نبود که از شدّت شادمانی احساس میکردم گویی با بال های فرشته ای در بهشتی پر از رؤیاها به پرواز در آمده ام. به زندگی با اشتیاق و به آینده با چشم انداز امید می نگریستم آینده ای روشن همچون سپیده دم سر سبز همچون بهار آرام همچون امواج دریا در شب های مهتابی تابستان غم هایم در برابر قدرت خیال و پندارهای شیرینم کوچک می نمود آن روز، زمانی که مدرکم را گرفتم تمام آن غم های کوچک برایم همچون اشیایی محصور در منشوری شیشه ای به نظر می رسید و به محض این که بر آن پرتوی جادویی رؤیاهایم را تاباندم همه ی آنچه را آرزو می کردم نزدیک و دلپذیر به نظر رسید. همچون انفجاری پی در پی خواسته هایم از پس هم زاده می شدند؛ خواسته های جنون آمیزی که مرا وادار می کرد همه چیز را به سرعت و با بی اعتنایی و یا احتمال شکست بخواهم.