پس از اسبها، موریل بز سفید و بنجامین الاغ، وارد شدند. بنجامین، سالخوردهترین و بدخلقترین حیوان مزرعه بود. کم حرف میزد و اگر سخنی میگفت، تلخ و پرکنایه بود. مثلاً میگفت: خداوند، به من دم عطا کرده که مگسها را برانم، ولی کاش نه دمی میداشتم و نه مگسی آفریده شده بود. بین همهی حیوانات مزرعه، او تنها حیوانی بود که هیچوقت نمیخندید و اگر علت را میپرسیدند، میگفت: چیز خنده داری نمیبینم. معذلک، بیآنکه نشان دهد، به باکسر ارادتی داشت. این دو، یکشنبهها را بیآنکه حرفی بزنند، در کنار هم، در چمنزار پشت باغ میوه، به چرا میگذراندند. دو اسب، تازه جابهجا شده بودند که یک دسته جوجه مرغابی که مادرشان را از دست داده بودند، جیرجیرکنان، دنبال هم وارد شدند و از این سو به آن سو، پی جایی میگشتند که زیر پا لگد مال نشوند. کلوور، با دو پای جلوی بزرگ خود، برای آنان حصار مانندی ساخت و آنها، میان آن آشیان گرفتند و فوراً به خواب رفتند.