به نگاه کاوه و تحسین مصی توجه نکرد.دستکهای روسریاش را بالای سرش گره زد. خودش را مرتب کرد و روی سن رفت . چشمهایش را بسته بود وسعی می کرد که همه چیز را فراموش کند نه فقط برای یک اجرای نمایشی- تعلیمی ، میخواست تمام حرفهایی که به مصی گفته بود یعنی رها کردن خود را به آزمایش بگذارد. میخواست بتواند به مردی که دوست داشت به رغم تمام تفاوتها و اختلافها ابراز عشق کند . میخواست یک زن عاشق باشد .میخواست حداقل در این صحنهی ساختگی واقعیترین نقش زندگی چند سال اخیر خودش را بازی کند. نقشی که با یک شکست در ذهنش خشک شده بود و دیگر حاضر نشده بود در مقابل مردی بازیای کند که او را در صحنهی زندگی حیرتزده رها کند و برود.