قرار دیدار ما بعد از چهار سال جلوی دکه ی روزنامه فروشی من بود زودتر از ساعت قرارمان رسید گیسوانش آشفته و خیس بود دوباره گیسوانش برایم حدس و گمان و تردید شد از تماشای گیسوانش عمر باطری در قلبم و چیرگی مرگ را فراموش کردم. مرا به بیمارستان محل کارش برد قبل از سفرم به الجزایر برای دیدارش به این بیمارستان ها بارها رفته بودم در راه که به سوی بیمارستان می رفتیم گفت: در انتظار تو چه سال هایی که تلف و نابود شدند سکوت کرده بودم گیسوانش و چشمان سیاه مهربان اما مغرورش را نگاه می کردم گفت حرف بزن من دیگر کنارت هستم از گم شدن من هراس نداشته باش اکنون که کنارت هستم فقط صدای ویلنسل را که داری می شنویم، دیگر مخاطب ما حرمان و غصه و ناباوری نیست دوباره بهار می آید، تابستان با خوشه های انگور می آید در پاییز من و تو در برگ های زرد غرق می شویم و از میان برگ ها یکدیگر را صدا می کنیم در برف زمستان از پشت پنجره دانه های برف را شمارش می کنیم چنان کنارت هستم که سرما را فراموش می کنیم…