پوآرو با روحیهای جستجوگر از دروازهٔاصلی رد شد و قدم در جادهٔ شیبدار و پرپیچ و خمی گذاشت که بلافاصله به اسکلهٔ کوچکی میرسید. بالای زنگ بزرگی که زنجیری از آن آویزان بود، نوشته شده بود: «برای استفاده از قایق زنگ بزنید.» قایقهای مختلفی کنار اسکله لنگر انداخته بودند. پیرمرد فرتوتی که انگار چشمهایش آب آورده بود، جلو پایههای اسکله خم شده بود و با دیدن پوآرو لنگانلنگان به سمت او آمد.
— برای قایق آمدهاید قربان؟
— نخیر، ممنونم. از عمارت ناسه آمدهام بیرون تا کمی قدم بزنم.
— آه، پس اهالی ناسه هستید؟از بچگی آنجا کار میکردم. پسرم هم آنجا سرکارگر باغبانها بود. ولی من از قایقها نگهداری میکردم. آن ارباب فولیاتِ پیر، دیوانهٔ قایقهایش بود. تو هر آبوهوایی با آنها به دریا میزد. آن سرگُرده، پسرش را میگویم، علاقهای به سفر دریایی نداشت. اسب؛ فقط اسب دوست داشت. خیلی برایشان خرج میکرد.
بعدش هم مشروب، که دمار از روزگارش درآورد. زنش مقصر بود. شاید او را دیده باشید. الآن در کلبه زندگی میکند؛ آنجاست.