مرد زاهد، نگاهی به آن طرف انداخت. مرد تند و تند کار می کرد. زاهد سری تکان داد و گفت:«بعضی از مردم برای جمع کردن مال دنیا چقدر حرص می زنند!» دوستان زاهد، به لباس کهنه و وصله دار زاهد نگاه کردند و گفتند:«کاش همه مثل شما رفتار می کردند!» آنها جلوتر رفتند و به مرد کشاورز، نزدیک تر شدند. حالا می توانستند، قیافه ی او را تشخیص دهند. یکی از مرد ها گفت:«ایشان که امام محمدباقر(ع) هستند.»