مرد غریب گفت:«از راه دوری آمده ام. مسلمانم و چند سوال دارم. گفتند شما پسر خلیفه هستید و از مسلمان های قدیم.» عبدالله گفت:«راست گفته اند. حالا سوالت را بپرس.» مرد غریب به آرامی و خیلی شمرده سوالش را پرسید. عبدالله چند دقیقه ای به حرف های مرد غریب گوش داد و بعد گفت:«می شود سوالت را تکرار کنی. تا بهتر متوجه شوم؟» مرد با همان وسواس، سوالش را تکرار کرد. بعد منتظر جواب عبدالله شد. هر لحظه منتظر بود عبدالله، دهان باز کند و جواب سوال هارا بگوید. اما بازهم، چند دقیقه ای گذشت و عبدالله ساکت بود و داشت فکر می کرد. فکر کردن های عبدالله خیلی طول کشید.