داستان جودی آبوت از چهارشنبه غمانگیز آغاز میشود. چهارشنبهای که آن را بدترین روز هر ماه میداند. چهارشنبه اول ماه که اعانهدهندگان و ثروتمندان خیر برای بازدید از پرورشگاه جان گریر میآمدند و قبل از آن، بچهها باید فشار زیادی را تحمل میکردند. برق انداختن درو دیوار و میزو صندلی، آماده کردن وسایل پذیرایی و مرتب کردن تمام تختها و کارهای کوچک و بزرگ دیگری مثل این. نودو هفت بچه یتیم نوانخانه باید تمیز و مرتب برای استقبال از میهمانان آماده میبودند. جودی مثل همیشه بود و نمی دانست این چهارشنبه قرار است به یادماندنیترین چهارشنبه تمام عمر او باشد. داستان ماندگار «بابا لنگدراز» نویسنده توانا، جین وبستر خواهرزاده نویسنده مشهور، مارک توان و فرزند یکی از ناشران معتبر آمریکایی با هر قلمی که روایت شود، خواندنی و دوستداشتنی است. این اثر زیبا را با ترجمه عاطفه علیپور بخوانید: بابا لنگدراز عزیز نزدیک دو ماه است که هیچ نامهای ننوشتهام و میدانم که نشانهٔ بیادبی من است. اما امسال تابستان کاری کردید که من شما را به اندازهٔ قبل دوست ندارم. میبینید چقدر رک حرفم را میزنم. نمیدانید چقدر حسرت خوردم وقتی که دعوت خانوادهٔ مکبراید به ارودگاه را نپذیرفتم. البته میدانم که شما قیّم من هستید و هر چیزی را که بگویید من باید انجام دهم اما واقعاً دلیل این کارتان را متوجه نمیشوم. این ارودگاه بهترین اتفاقی بود که میتوانستم در زندگیام داشته باشم. اگر من بهجای شما بودم میگفتم: خدا به همراهت دخترم همراه آنها برو و خوش باش، آدمهای جدید ببین و چیزهای جدید یاد بگیر. زندگی بیرون را تجربه کن و به اندازهٔ کافی استراحت کن تا برای یک سال تحصیلی سخت آماده شوی.