پدرم مردم را میربود و آنها را میکشت. در یکی از کوچههای باریک بغل میدان برج، در یکی از کوچههای تنگ نه چندان دور از میدان، جلوی ماشین سفیدرنگی را گرفت و کارت شناسایی خواست... رانندهی ماشین میلرزید. ترسیده بود. چگونه به آن نقطه رسیده بود؟ اشتباهی وارد آن کوچهی تنگ شده بود؟ راه را گم کرده بود؟ خود ماشین او را آنجا کشانده بود؟ ترسیده بود.... یک چیزی شد که شلیک کردند... به ماشین شلیک کردند. باران میبارید. تمام آن روز، باران نم میزد و پدرم و دوستانش بارانی پوشیده بودند. شاید آن مرد، به خاطر باران راه را گم کرده بود. به خاطر برف پاککن خراب. به خاطر ترس از جاهای خلوت ... راه را گم کرده بود و ماشین به راهبند رسیده بود، و چندتا مرد بارانیپوش که از مخفیگاهها بیرون آمده بودند، افراد داخل ماشین را به گلوله بستند...