روزها میگذشت و من همچنان منتظر بودم، تا اینکه یک روز به زن هایی فکر کردم که اینگونه فکرشان و زندگی شان را نابود کرده بودند. زن هایی که ماه ها و سالها چشم به راه نامه ای مانده بودند، اما سرانجام هیچکس برایشان نامه ای نفرستاده بود. خودم را تصور کردم که سال های زیادی گذشته است، موهایم دیگر سفید شده اند و من همچنان منتظرم. سپس فکر کردم که نباید این کار را انجام دهم، بنابر این از آن روز به بعد نرفتم که آنجا بنشینم و انتظار بکشم.