نویسنده در کتاب حاضر، به روایت قصه زندگی شمس میپردازد که در یادداشتهای پدرش زکریا، با خاطرات وهمآلود و عجیب او مواجه میشود و پس از ملاقات با قاصدانی از جانب پدر احضار شدهاش، برای ملاقات با او راهی شهری دورافتاده میشود. با ورود او به محل زندگی پدر و کشف رازهای ناگفته زندگیاش، داستان اوج میگیرد و در این فضا گویی درخت و سنگ و نسیم هم به او خیره شدهاند تا اجازه بازگشت از او بگیرند.