آنی شن های زیر پاهای خود و نسیم ملایم روی گونه هایش را احساس کرد. وقتی در ساحل جلو رفت، گردشگاه ساحلی باشکوهی را دید که در آن، برج های طلاکاری شده، سر مناره ها، گنبدها، ترن هوایی چوبی و پاراگلایدر دیده می شد. آن گردشگاه ساحلی، در واقع یک شهربازی قدیمی بود، شبیه شهربازی که آنی به آنجا می رفت. این باعث شد آنی به یاد مادرش بیفتد. آن ها بالأخره با هم آشتی کرده بودند. بار سنگینی از روی دوش او برداشته شده بود. اما بعد مادرش رفت. آنی احساس می کرد این خیلی غیرعادلانه است. پس بهشت و قرار گرفتن پنج نفر سر راهتان چه فایده ای داشت، اگر وقتی به آرامش نزدیک شدید، آن ها ترکتان کنند؟