از اتوبوس پیاده میشود، فلکۀ ساعت است، هیچکس نیست. پیش رویش خیابان، خالی خالی است. شرجی است، زمین خیس است «پل نادری؟» چیزی جز ردیف چراغها- که انگار انتها ندارد- نمیبیند. بوی آشنا - بوی شب کارون را حس میکند. همه چیز ساکت است، اتوموبیلی پرشتاب میگذرد و یک لحظه، خلوت خیابان را آشفته میکند «پل سفید کو؟» طاقهای بلند پل سفید را نمیبیند «نه! همه چی عوض شده!» بقچه را دست به دست میکند و کنار جدول، تو درازای خیابان راه میافتد. دور میشود، دورتر. حالا، زیر نور جیوهای چراغهای حاشیۀ خیابان، مثل یک لکۀ سیاه، لرزش نامحسوسی دارد. چند لحظه بعد، جنبش سایه آرام میگیرد - ایستاده است؟ تردید دارد؟ راه را گم کرده است؟ «هووف!- دده، کجایی؟ کجا؟»