یوسف هر جا میرسید داستان عشقش به سوفیا لورن را میگفت. عشقی قدیمی و طولانی که تا بعد از ازدواج سوفیا با کارلو پونتی ادامه داشت. هر کسی میشنید از خنده رودهبر میشد. ولی او محکم میایستاد که این داستان رؤیا و خیالبافی یکی از دوستداران سینهچاکش نیست. آنها با هم نامهنگاری میکردند و هرچند سال یکبار وقتی با هیئت خرما به اروپا سفر میکرد، با هم دیدار میکردند. خود سوفیا به شهری که سکونت داشت به ملاقاتش میآمد. بعد هم پشتبندش برای تأکید میگفت: “میخواید عکسی رو که با هم انداختیم ببینید؟ بفرمایید!”