انگشتانش لرزید. سراسیمه برخاست، با کشش از آرزو برای گشودن چشمانش، سرش به سوی گل های زرد بهاری چرخید، با چشمان باند پیچی شده به سوی پنجره رفت. کف بخش چه نرم است! چه قالیچه ای! بیرون محوطه، در جایی، کسی صحبت می کند؟ چرا می خندند؟ درون این جام چیست؟ پرستار! دکتر! بله، درسته، درسته، و به ناگهان غروب همه چیز را در هم می ریزد، زمان درخواست نوشیدنی نیست. به یاد نمی آورد آبی آسمان را کجا دید. سرد است، می لرزد، پتوهای بیشتری می خواهد. و هنوز تب دارد. نوری نیست تا صداها را دریابد، و نه زمانی برای پرسیدن - صداها را نمی شناسد.