«فرانکلین»، میتوانست خودش به تنهایی از کنار رودخانه لیز بخورد و توی آب بپرد و از یک تا صد و برعکس اعداد را بشمارد. اما فرانکلین یک مشکل اساسی داشت و آن اینکه از جاهای تنگ و تاریک میترسید. فرانکلین یک لاکپشت بود، اما از خزیدن توی لاک تنگ و تاریکش میترسید. برای همین هم لاکش را دنبال خودش روی زمین میکشید. بالاخره یک روز فرانکلین، تصمیم میگیرد تا به نزد دوستانش برود و از آنها برای مهار کردن ترسش کمک بگیرد... .