مردی با خود زمزمه کرد :خدایا با من حرف بزن یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید فریاد بر آورد :خدایا با من حرف بزن ، آذرخش در آسمان غرید اما مرد گوش نکرد مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت :خدایا بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید اما مرد ندید مرد فریاد کشید : یک معجزه به من نشان بده، نوزادی متولد شد اما مرد توجهی نکرد پس مرد در نهایت یاس فریاد زد:خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم اینجا حضور داری در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد