دربارۀ کتاب پیدا کردن چیکا: دختری کوچک، زلزله، و ایجاد خانواده
«چیکا» روی فرش دفترم دراز کشیده است. به پشت غلت میزند. با انگشتانش بازی میکند. او صبح زود آمده، وقتی که هنوز نور ضعیفی از پنجره میتابد. گاهی اوقات یک عروسک یا یک دسته ماژیک همراهش دارد، گاهی اوقات هم هیچ چیز با خودش نمیآورد. لباس راحتی آبیرنگش را پوشیده بود. طرح عروسک پونی روی بلوزش و ستاره روی شلوارش نقش بسته بود. قبلترها، چیکا دوست داشت هر روز پس از مسواک زدن، لباسهایش را خودش طوری انتخاب کند تا رنگ جورابها و پیراهنش به هم بیاید. اما حالا دیگر این کار را نمیکند. چیکا بهار پارسال که درختان حیاطمان تازه داشت شکوفه میزد، فوت کرد، درست مثل الان که دوباره بهار شده و درختان در حال شکوفه زدن هستند. نبود او نفسمان را گرفت، خوابمان را، اشتهایمان را، من و همسرم مدتهای طولانی به روبهرو خیره میشدیم تا کسی حرفی میزد و ما را از آن حال بیرون می کشید. تا اینکه یک روز صبح، چیکا دوباره برگشت... .