هرچه کارآموزی و شاگردی من پیش جو پیشرفت می کرد، افسردگی ام از کاری که داشتم بیش تر می شد. بیش ترین ترسم، گرچه احتمال آن خیلی کم بود، از این بود که استلا از پشت میله های پنجره به بیرون نگاه کند و مرا با دست ها و صورت سیاه ببیند. چقدر ممکن بود این موضوع باعث خنده او و در عین حال تحقیر من شود! گاهی فکر می کردم از راه دریا فرار کنم، اما نه می توانستم با چنین رفتاری موجب سرشکستگی جو شوم و نه می توانستم حتی خواب و خیال او را درباره این که آهنگری کار خوب و بی نظیری است، به هم بزنم. سعی می کردم تا جایی که می توانم بدبختی خود را از جو پنهان کنم و از این موضوع خیلی خوشحالم.