«فرانکلین» به خوبی و خوشی زندگی میکرد و دوستان زیادی داشت. هیچوقت به فکر پیدا کردن دوستی جدید نبود، تا اینکه یک روز خانواده جدیدی از سرزمینهای شمال به محله آنها اسبابکشی کردند. این خانواده، خانواده گوزن غولپیکر بودند و فرانکلین خیلی از آنها ترسیده بود. بچه آنها همسن و سال فرانکلین بود. روز اول مدرسه هیچکس با گوزن بازی نکرد، ولی آقای جغد با فرانکلین صحبت کرد و... .