این رمان در سال ۱۹۳۹ منتشر شده و در آن برخلاف معمول داستانهای آگاتا کریستی خبری از زوج کارآگاهی «پوآرو» و «خانم مارپل» نیست؛ اینبار «لوک فیتز»، پلیس بازنشسته شخصیت اصلی کتاب است. ماجرای کتاب از آنجایی شروع میشود که این پلیس بازنشسته در قطار با پیرزنی آشنا میشود که میگوید: برای گزارش چند قتل که پشت سر هم اتفاق افتادهاند به اسکاتلندیارد میرود. قتلهایی در دهکدۀ آنها اتفاق افتاده و این بار نوبت قتل دکتر هامبلی است که تهدید به مرگ شده است. فیتز به حرفهای پیرزن اعتنایی نمیکند و آنها را زاییدهٔ خیالاتش میداند. وقتی به لندن میرسد آگهی ترحیم دکتر هامبلی را میبیند و متوجه درستی حرفهای پیرزن میشود و تصمیم میگیرد به همان دهکده برود که قتلها در آن رخ دادهاند.