— حالتان خوب است آقای لاوسن؟
— خوب؟ چطور ممکن است خوب باشم؟ باور نمیکنم. دارم از تعجب شاخ درمیآرم. بدجوری شوکه شدهام.
— چرا شوکه شدهاید آقای لاوسن؟
لاوسن نگاه کوتاهی به خانم مارپل انداخت و بعد دو طرفش را ورتنداز کرد. خانم مارپل جداً نگران شد. لاوسن با شک و تردید گفت:
— میتوانم به شما بگویم؟ نمیدانم. واقعاً نمیدانم. آنقدر برایم جاسوس گذاشتهاند و کارهایم را زیر نظر داشتهاند که جرئت نمیکنم حرف بزنم.
خانم مارپل تصمیمش را گرفت. دست لاوسن را گرفت و او را با خودش برد و گفت:
— بیایید از این طرف... اینجا درخت و این چیزها نیست و کسی نمیتواند مخفی شود و استراق سمع کند.
لاوسن گفت:
— بله. بله درست است.
نفس عمیقی کشید، سرش را جلو آورد و خیلی یواش گفت.
— من کشفی کردهام. کشف وحشتناکی کردهام.
رعشهای بدنش را فرا گرفته بود و تقریباً داشت گریه میکرد.