تز اصلی در کتاب زمان و دیگری، برخلاف آنچه تصور میشود، این نیست که به زمان همچون تنزلی از جاودانگی بیندیشیم، بلکه به زمان همچون نوعی رابطه فکر میکنیم، رابطه با آنکه، فینفسه غیرقابل شبیهسازی، یعنی چیزی مطلقاً دیگری است، و به شبیهسازی از طریق تجربه تن نمیدهد، یا زمان به منزلهی رابطهای با آنچه فینفسه نامتناهی است، و به ادراک تن نمیدهد. هرچند با این حال این نامتناهی یا این دیگری، هنوز باید این امر را تاب آورد که ما آن را با اشارهی انگشتمان به سویش در ضمیر اشارهای این ــ همچون شیئی ساده ــ نشان دهیم، یا این رنج را تحمل کند که برای مشخص کردنش، حرف تعریف معین یا نامعینی را به آن بیفزاییم. رابطه با امرنا ـ دیدنی یا نادیدنی بودن، صرفاً ناشی از ناتوانی شناخت بشری نیست، بلکه ناشی از بیکفایتی چنین شناختی ــ در نابسندگیاش ــ در نسبت با نامتناهیِ مطلقاً دیگری، ناشی از پوچیای است که شاید در اینجا رخدادی همچون تلاقی واجد آن باشد. ناممکنبودگیِ تلاقی کردن و نابسندگی، نهتنها برداشتهایی منفی نیستند، بلکه معنایی در پدیدارِ عدمتلاقیِ دادهشده در دیاکرونی زمان دارند. زمان به معنای همین همیشه و هموارگی عدم ـ تلاقی است، و نیز همین هموارگی رابطه ـ رابطهی اشتیاق و انتظار: نخی که از یک خط فرضیِ ایدئال ظریفتر است و دیاکرونی آن را پاره نمیکند، بلکه دیاکرونی آن را در پارادوکس یک رابطه حفظ میکند؛ رابطهای که با تمام روابط موجود در منطق و روانشناسیِ ما متفاوت است ــ منظور همین روابطی است که به جای اجتماعی غایی، دستکم همزمانی را به حدودِ این روابط اعطا میکند.