عشق، من و تو را گرد آورد و جنگ، میانمان را گسست تا به داستانهای زیبا، در بگشاییم، به حکایتهایی از زمانی دیر، به دور از این دنیا تا لحظاتی در زمانی دیگر به سر بریم. گمان میکردم حوادثی را که برایمان رخ میدهد، نمینویسم، مگر آنگاه که به ما التیام بخشد، زمانی که آکنده از اندوهیم و با نقش مرکّب بر اوراقی سپید، خویشتن را از درد میرهانیم. این رنگ پاک و تهی از ناپاکیها و زخمهای زندگی و تهی از هر رنجی دیگر را. تصور میکردم نگاه به گذشته باید خالی از حزن باشد، خالی از خاطرات جنونآمیز، تهی از این درد کهنه عشق که از کوهها نیز عظیم تر است.